متاسفانه امروز اصلا فرصت نکردم تا برای اربعین حسینی کاری آماده کنم لذا شعر ,داستان و رنگ آمیزی اربعین را از وبلاگ همکار عزیزم (بوستان نور)انتخاب کردم
پر بچه پر بابا
باز هم در کوچه
یک صف طولانی ست
توی این صف اصلا
حرفی از نوبت نیست
نه صف نانوایی
نه صف سرویس است
توی این صف گاهی
چشم مردم خیس است
یک طرف پر بچه
یک طرف پر بابا
می رود آهسته
دسته عاشورا
*زهرا موسوی
داستان اربعین
بازگشت دوباره
بچه ها! می خوام براتون یه قصه بگم، خوب گوش کنید. مدت ها از واقعه عاشورا می گذشت و یزید، که دشمن دین خدا بود، دستور داد تا اُسرای کربلا رو به مدینه ببرن. برای همین یکی از سربازانش رو مأمور کرد تا اسرا رو به مدینه برسونه. حضرت زینب علیهاالسلام که در میون اسرا بود، از اون مأمور درخواست کرد تا اون ها رو به کربلا ببره تا حضرت زینب و بقیه اهل بیت، بتونن مرقد پاک امام حسین علیه السلام و یارانش رو زیارت کنن. اون مأمور هم قبول کرد و اون ها روز چهلم، یعنی اربعین به کربلارسیدن. پس بچه ها، اربعین روزیه که حضرت زینب و دیگر اسیران بعد از چهل روز که از عاشورا می گذشت، دوباره به کربلا اومدن و مرقد امام حسین علیه السلام و یارانش رو زیارت کردن.
خواهر داغ دیده
خیلی از شما بچه های عزیزم، حتما چیزهای زیادی درباره واقعه عاشورا و شهادت امام حسین شنیدید، ولی ببینم درباره اربعین حسینی هم کسی براتون حرفی زده؟ همون روزی که حضرت زینب و دیگر اسرا به میون کشتگان کربلااومدن. در اون روز، حضرت زینب وقتی به مزار برادرش امام حسین علیه السلام رسید، به یاد روز عاشورا افتاد و اشک از چشمانش جاری شد و با برادرش از رنج هایی که کشیده بود حرف زد و از دست دشمن شکایت کرد.
بچه های عزیز! ما هم برای زنده موندنِ نام امام حسین علیه السلام ، هر سال عاشورا و اربعین رو با شکوه بیش تری عزاداری می کنیم.
*دبستان غیر دولتی سینا
موضوعات مرتبط: کاربرگ مناسبتی ، طرحهایی برای رنگ آمیزی کودکان ، داستان ، شعرو سرود ، آموزه های دینی, قرآنی و مذهبی ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسبها: اربعین , کاربرگ رنگ آمیزی اربعین , شعر کودکانه اربعین , داستان کودکانه اربعین
دانلود مجموعه کارتون حماسه کربلا
مجموعه زیر داستان حماسه کربلا به صورت انیمیشن می باشد که در هر انیمیشن به بیان قسمتی از آن واقعه بزرگ می پردازد
حماسه کربلا
در اولین قسمت از مجموعه ی حماسه ی کربلا مروری می کنیم بر دست به دست شدن حکومت تا زمان امام حسین (ع)…..
حماسه کربلا ۲
نامه ای از خلیفه جدید یزد پسر معاویه از سوی شام می آید اما در نامه چه چیز نوشته شده است ؟….
حماسه کربلا ۳
ولید پیکی به دنبال امام می فرستد تا به او بگوید در قصر می خواهد با ایشان ملاقات کند اما این ملاقات به چه منظور است؟
حماسه کربلا ۴
یاران امام منتظر برگشتن امام از قصر بودند وقتی یاران، امام را ناراحت دیدند تصمیم گرفتند به قصر هجوم ببرند اما امام مانع این کار آنان شد و…..
حماسه کربلا ۵
بعد از اینکه امام حسین (ع) درخواست یزید را برای بیعت با او رد کرد یزید عصبانی شد و دستورداد که باید امام را به شهادت برسانند و …
حماسه کربلا ۶
مسلم نزد امام حسین (ع) آمد امام به او گفت به خاطر اصرار مردم عراق تصمیم دارد به آنجا بروند. و به مسلم سفارش کردند که با مردم به عدالت رفتار کن و او را راهی کردند …..
منبع :http://www.tebyan.net
موضوعات مرتبط: داستان ، دانلود ها *دانلودالگو *دانلود آهنگ کودکانه ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسبها: دانلود , دانلود کارتون حماسه عاشورا , داستان کربلا , محرم و داستان امام حسین
( قصه )من دیگه خجالت نمی کشم…
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا
از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم
که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان
کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد
که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت
می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا
پسرم؟
احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.
مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.
روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.
وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.
از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.
منبع:tebyan
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , داستان کودکانه , قصه ی من دیگه خجالت نمی کشم , کودک و خجالت
قصه های من و بابام
يکی بود يکی نبود. سالها پيش يک پدر بود و يک پسر. پدر نامش اريش بود و حدود صد سال پيش در آلمان به دنيا آمده بود. بيست و هشت ساله بود که پسرش کريستيان به دنيا آمد. او داستانهای جالبی براي پسرش تعريف میکرد و برای آنها نقاشی میکشيد.
يکی بود يکی نبود. سالها پيش يک پدر بود و يک پسر. پدر نامش اريش ازر(Erich Ohser) بود و در سال 1903 در شهر پلاوئن در آلمان به دنيا آمده بود. دورهی دبيرستان را گذراند و در دانشکدهی هنر در شهر لايپزيک هنر نقاشی را آموخت. بيست و هشت ساله بود که پسرش کريستيان به دنيا آمد.
پدر داستانهای جالبی برای پسرش تعريف میکرد و برای آنها نقاشی میکشيد. همانطور که در عکس میبينيد، اين پدر و پسر به راستی بودند و قصههايشان هم قصه نيست. اين قصهها نه تنها برای بچهها که گاهی برای بزرگترها جالب و آموزندهاند.
اريش ازر در دورانی زندگی میکرد که آلمان گرفتار حکومت ديکتاتوری و استبدادی هيتلر و ياران فاشيست او شد. اريسش ازر از راه نقاشی کردن به آن حکومت و ظلم و ستم فرمانروايان کشورش مبارزه میکرد. برای روزنامههای آن زمان کاريکاتور سياسی میکشيد. به همين سبب، فرمانروايان آلمان از او و کارهايش خوششان نمیآمد و نمیگذاشتند نقاشیهايش در روزنامهها و کتابها چاپ شود. از آن پس بود که اريش ازر نقاشیهايش را با نام پلاوئن امضا کرد.
سرانجام او را پس از چاپ کتاب کاريکاتورهای سياسیاش، در سال 1940 به زندان انداختند. میخواستند محاکمهاش کنند، ولی اريش ازر که میدانست به دست فاشيستها کشته خواهد شد، در 5 آوريل 1944 در زندان خودکشی کرد.
اريش گذشته از کاريکاتورهای سياسی، برای پسرش هم قصههای دلنشين و خندهدار میگفت و آنها را نقاشی میکرد. اين قصهها که فقط نقاشی است و نوشتهای به همراه ندارد، يکی از برجستهترين کتابهای کودکان جهان است و به نام پدر و پسر در بسياری از کشور های جهان بارها به چاپ رسيده است. سه کتاب قصههای من و بابام برداشتی است از اين قصههای تصويری که برای کودکان ايرانی باز پرداخت و نوشته شده است.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , قصه کودکانه , قصه های من و بابام
داستان ها به صورت انیمیشن بوده و مناسب برای کودکان ابتدایی می باشد.
برای دیدن هر داستان روی نام داستان کلیک کنید.
داستان ها شامل پیامبران و امامان ،کشتی نوح، اصحاب کهف، غدیر خم، اسب حر و... می باشد.
منبع:سایت زائرین![]() | ||
موضوعات مرتبط: داستان ، کمیک استریپ, انیمیشن,تصویرمتحرک,کلیپ
برچسبها: انیمیشن کودکان , داستان کودکانه_دانلودداستان برای کودکان ابتدایی , داستان آموزنده , داستان امامان








موضوعات مرتبط: داستان ، روشهای تدریس(ویژه معلمان) ، فلش کارت
برچسبها: داستان گویی , قصه گویی , فلش کارت , فلش کارت قصه گویی
اجرای نمایش فیل کوچولوی شجاع


برای دیدن عکسهای نمایش کلاسی بچه ها

موضوعات مرتبط: آلبوم عکس سال جدید تحصیلی - 93-1392 ، داستان ، روشهای تدریس(ویژه معلمان) ، عکسهایی از کلاس پیش دبستانی 1 -1391
برچسبها: نمایش , نمایش فیل کوچولوی شجاع , نمایش پیش دبستانی , اجرای نمایش
موضوعات مرتبط: داستان ، فلش کارت ، آموزه های دینی, قرآنی و مذهبی
برچسبها: داستان گویی , کارتهای قصه گویی , داستان اسراف نکردن , بخورید





موضوعات مرتبط: داستان ، روشهای تدریس(ویژه معلمان) ، فلش کارت ، آموزه های دینی, قرآنی و مذهبی
برچسبها: داستان کشتی نوح , فلش کارت کشتی نوح , کشتی نوح , حضرت نوح
ماهنامه نبات کوچولو کتاب الکترونیکی
داستان های مصور (کمیک استریپ) بازی پر هیجان و پرطرفدار
AngryBirds

را در 16 صفحه، در قالب یک فایل پی دی اف منتشر کرد
برای دانلود فایل pdf کلیک کنید
موضوعات مرتبط: داستان ، دانلود ها *دانلودالگو *دانلود آهنگ کودکانه ، کمیک استریپ, انیمیشن,تصویرمتحرک,کلیپ
برچسبها: کمیک استریپ , پرندگان خشمگین , کتاب الکترونیکی , کمیک استریپ پرندگان خشمگین
فرشته کوچولو گفت: « سلام، اگر این درخت بلوط را قطع نکنی سه تا از آرزوهای خودت یا همسرت را برآورده می کنم. » سپس ناپدید شد. مکس هم از آن درخت صرف نظظر کرد و به سراغ درخت دیگری رفت. او تمام روز را به سختی کار کرد. وقتی به خانه برگشت، آن قدر خسته بود که موضوع فرشته و سه آرزویش را فراموش کرده بود. وقتی وارد خانه شد از همسرش پرسید: « شام چی داریم؟ » السا جواب داد: « سوپ سیب زمینی. آن قدر پول نداریم که بخواهیم گوشت بخریم و باهاش غذا درست کنیم. »
مکس غرغرکنان گفت: « دوباره...نه...داریم شبیه سیب زمینی می شویم. کاشکی می شد برای تنوع هم که شده یک کم سوسیس می خوردیم. »
به محض اینکه مکس این حرف را زد، یک سوسیس بزرگ با صدای بلندی روی میز ظاهر شد. ظاهر شدن سوسیس باعث شد، مکس به یاد فرشته بیافتد و بعد همه چیز را در مورد سه آرزو به همسرش گفت.

وقتی که حرف هایش تمام شد السا از عصبانیت سرخ شده بود. پس گفت: « مرد احمق، تو یکی از آرزوهای با ارزش را به خاطر یک سوسیس از بین بردی. کاش اون سوسیس به دماغت می چسبید تا کمی دلم خنک می شد. » در همان موقع یک صدای دیگر آمد و سوسیس از روی میز بلند شد و به طرف دماغ مکس رفت و به صورت مکس چسبید. وقتی که مکس شروع به حرف زدن کرد انگار که به شدت سرماخورده بود. مکس گفت: « نگاه کن چه کار کردی. حالا بیا و کمک کن تا این را از صورتم بکنم. »

السا خیلی تلاش کرد ولی سوسیس سفت و سخت به صورت مکس چسبیده بود. بعد از این که السا مدتی تلاش کرد و نتوانست سوسیس را از صورت او جدا کند، خسته شد و گفت: « حالا بیا آرزو کنیم که همه ی طلاها و جواهرات جهان را داشته باشیم و از زندگی لذت ببریم. » مکس جواب داد: « احمق نشو! چه جوری وقتی همه من را دماغ سوسیسی صدا می کنند می تونم از زندگی لذت ببرم؟ کاش این سوسیس به صورتم نچسبیده بود. » با یک صدای دیگر سوسیس ناپدید شد و سومین آرزوی آن ها هم تمام شد. مکس و السا نشستند و سوپ سیب زمینی شان را خوردند و در مورد این که چه کسی اشتباه کرده صحبت کردند. اما آن ها فراموش کرده بودند اگر با اولین آرزویشان که سوسیس ظاهر شد، آن را می خوردند، هنوز برای دو آرزوی دیگر فرصت داشتند. راستی اگر سه تا آرزوهای تو هم برآورده می شدند چه آرزوهایی می کردی؟
تصویرگر: ساناز کریمی طاری![]()
منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کودکانه , قصه , داستان , قصه کودکانه فرشته
داستان کودکانه کج ها به صاف

پسری صبح که از خواب بیدار شد، دوست داشت همه ی چیزهای کج را صاف کند. اولین چیزِ کج، قاب عکس روی دیوار بود. پسر آن را صاف کرد. بعد رفت سراغ کمد که کمی کج بود. قالیچه را هم که کمی کج بود صاف کرد.
توی خانه که همه چیز صاف شد، پسر بیرون رفت. کنار پیاده رو، دوچرخه ای کج پارک شده بود. پسر دوچرخه را صاف پارک کرد. رفت و رفت تا رسید به یک رستوران. از پنجره ی رستوران دید که رومیزی ها کج شده اند. رفت و رومیزی ها را صاف کرد. گدایی، کنار خیابان کجکی راه می رفت. راه رفتن او را درست کرد.
روزنامه فروشی روزنامه هایش را کج چیده بود. آن ها را صاف کرد. درختی کج شده بود، آن را هم درست کرد. برجِ بلند شهر کج شده بود پسر آن را صاف کرد و خوش حال و خندان به خانه برگشت. مادرش او را دید و خندید. پرسید: « کلاهت را چرا کج گذاشته ای؟! »
پسر خندید و کلاهش را صاف کرد و صاف رفت سر یخچال.
نویسنده: فریبا کلهر
تصویرگر: نیلوفر برومند
برای دیدن این صفحه در ابعاد بزرگتر روی عکس بالا کلیک کنید
منتشر شده در شماره 8 نبات کوچولو - صفحه16موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کودکانه کج ها به صاف , داستان کودکانه
خرگوش وقتی به خانه میرسد بزودی متوجه میشود که خودخواهی و اعتماد بیش از حد به قدرتش موجب شکست وی شده . با خود عهد کرد که دیگر این اشتباه فاحش را تکرار نکند و به دنبال این تصمیم از لاکپشت خواست تا دوباره مسابقه دهند. لاکپشت خواهش دوستش را پذیرفت و قرار شد همان مسیر قبلی را مسابقه دهند. روز مقرر هر دو به جایگاه آمدند و مسابقه را شروع کردند. اینبار خرگوش یکنفس دوید و بدون اینکه استراحتی کند و چرتی بزند خط پایان را باموفقیت طی کرد و مسابقه را برد. «سرعت و پیوستگی رمز پیروزی است!»
اما از من بشنوید که این قصه همینجا پایان نیافت...
اینبار لاک پشت وقتی به خانه رسید در مورد شکستش حسابی فکر کرد. بعد ساعتها اندیشیدن متوجه شد که از نظر سرعت محال است بتواند خرگوش را شکست دهد. به همین جهت روی استعداد و توانایی ذاتی خود متمرکز شد و سعی کرد موهبتی را در وجودش بیابد که در خرگوش نیست و از این طریق وی را شکست دهد. سرانجام به راهحل خوبی دست یافت و خوشحال از این موضوع سراغ خرگوش رفت و از وی تقاضا کرد دوباره مسابقه دهند. خرگوش پذیرفت؛ اما اینبار به خواهش لاک پشت مسیر مسابقه تغییر کرد. قرار شد از دهلی تا فرودگاه مسابقه دهند. روز مقرر هر دو به موقع سر قرار حاضر شدند و مسابقه را شروع کردند. خرگوش شروع به دویدن کرد و مثل شهابی از نظر ناپدید شد؛ غافل از اینکه رودخانه وسیعی سر راهش قرار گرفته. وقتی کناره رودخانه نمایان شد خرگوش غمزده و افسرده به این رودخانه عریض مینگریست و از اینکه بلد نبود شنا کند مأیوسانه خود را سرزنش میکرد. لاک پشت به کناره رودخانه رسید، دلسوزانه نگاهی به خرگوش انداخت، در کمال خونسردی خود را به آب رودخانه سپرد و شناکنان خود را به آن سوی رود رساند و مسابقه را برد.
اما دوستان، خرگوش و لاکپشت این داستان با زیرکی این مبارزهطلبیها را آنقدر ادامه دادند تا شاید حکما و اندیشمندان و فیلسوفان را به نتیجه دقیقتری برسانند...
بالاخره هر دو دوست متوجه شدند که مبارزه علیه یکدیگر به منظور شکست دیگری خالی از لطف شده. نشستند و کلی به جوانب این قضایا فکر کردند و تصمیم گرفتند دوستانه و بدون رقابت مسیر دهلی تا فرودگاه را با هم در کمترین زمان ممکن طی کنند.
صبح فردا هر دو دوست پشت خط شروع مسابقه ایستاده بودند تا قشنگترین رکورد تاریخ را ثبت کنند. لاکپشت روی کمر خرگوش نشست و خرگوش با تمام وجود شروع به دویدن کرد. وقتی به کناره رودخانه رسید، ایستاد و جای خود را عوض کردند؛ خرگوش به روی لاک لاکپشت نشست و لاکپشت سریع و چابک شروع به شنا کرد. وقتی به خشکی رسیدند مجددا لاکپشت روی کمر خرگوش نشست و خرگوش با تمام توان شروع به دو کرد. بدین ترتیب بود که در کمترین زمان ممکن آنها به فرودگاه رسیدند.
{ نوآوری و کار تیمی رمز برد مسابقه است}
روایت داستان از زبانی دیگر

وزي روزگاري در جنگلي زيبا، خرگوش مغروري زندگي مي كرد كه مشهور به سريع دويدن بود.
همين، باعث شده بود كه خرگوش به خودش مغرور شود و دائم لاك پشت را به خاطر كند راه رفتنش مسخره كند.
يك روز لاك پشت كه از حرفها و حركات خرگوش عصباني بود به او گفت: « خرگوش جان! همه مي دانند كه تو سريع هستي ولي چه فكر كرده اي؟ تو با تمام قدرتت باز هم قابل شكست هستي ! »
خرگوش به حالت تمسخر شروع به آه و ناله كرد و گفت: « واي شكست؟ مسابقه با كي؟ مطمئناً با تو نبايد باشد؟ هيچ كس در دنيا وجود ندارد كه بتواند با من مقابله كند، خودت كه مي داني من سريع ترين هستم. »
لاك پشت از لافهاي بيهوده خرگوش عصباني بود، به همين خاطر با او قرار مسابقه اي را گذاشت.
در روز مسابقه هر دو، در خط شروع قرار گذاشتند.
وقتي مسابقه شروع شد، خرگوش خميازه اي كشيد و خواب آلود بود ، لاك پشت هم با زحمت زياد راه را در پيش گرفت.
وقتي كه خرگوش ديد رقيبش چطور به آرامي راهپيمايي مي كند با خود گفت: ( كمي مي خوابم و بعد بلند مي شوم) و به سرعت خوابش برد.
بعد از اينكه از خواب بيدار شد به دنبال لاك پشت راه افتاد و ديد كه او مسير زيادي را طي نكرده است، تصميم گرفت كه صبحانه مفصلي بخورد.
در همان نزديكي ، مزرعه كلم ديد و آنجا رفت تا كمي كلم بخورد، شروع به خوردن كرد و چون زياده روي كرد و آفتاب هم به شدت مي تابيد باز خوابش گرفت، تصميم گرفت چرت كوچكي بزند و با خود گفت: ( قبل از اينكه با سرعت بي نظيرم از خط پايان رد شوم و برنده شوم كمي مي خوابم. )
خرگوش در حاليكه چهره لاك پشت را به هنگام بازنده شدن مجسم مي كرد به خواب عميقي فرو رفت.
خورشيد كم كم غروب مي كرد و لاك پشت با زحمت به سمت خط پايان پيش مي رفت و فقط 100 متر با آن فاصله داشت كه در آن لحظه خرگوش با جستي از خواب پريد.
باز هم به حالت مسخره و توهين لاك پشت را نگاه كرد ولي ديد كه تنها چند متر با خط پايان فاصله دارد، بعد شروع به جست و خيز كرد و آنقدر دويد كه زبانش از دهانش بيرون زد و شروع به نفس نفس زدن كرد.
براي خرگوش مغرور ديگر دير شده بود. لاك پشت به آرامي از خط پايان گذشت و او را شكست داد.
خرگوش هم با خستگي بيهوده، ناراحتي و پشيماني به خط پايان رسيد و كنار لاك پشت به زمين افتاد و لاك پشت در حاليكه به آرامي به چهره او لبخند مي زد مي گفت:
« به آرامي و پيوسته، هر كاري را بهتر مي شود انجام داد. »
نتيجه اينكه:1- هيچ وقت به هيچ كدام از تواناييهاي خودمان مغرور نباشيم و آن را به رخ ديگران نكشيم چون ممكن است ديگران خصلتهاي خوبي داشته باشند كه ما از آن بي نصيب باشيم.
2- با اراده و زحمت و تلاش مي توان هر غير ممكني را ممكن كرد و به هدف رسيد، مثل لاك پشت كه اينكار را كرد.
![]()
داستان جديدي از مسابقه خرگوش و لاک پشت
برای بزرگترها
خرگوشي و لاک پشتي بر سر اينکه کدام سريع ترند بحث داشتند و قرار شد براي اثبات آن در يک مسيرمسابقه بدهند. خرگوش به سرعت مدتي دويد و ديد لاک پشت هنوز نرسيده تصميم گرفت زير درختي استراحت کند و بعد به مسابقه ادامه دهد. بزودي زير درخت خوابش برد ولي لاک پشت آمد و از او سبقت گرفت و مسابقه را برد.
خرگوش بيدار شد و متوجه شد که مسابقه را باخته . روح اين داستان اين است که آهسته و پيوسته رفتن سبب پيروزي در مسابقه مي شود. اين داستاني است که ما با آن بزرگ شده ايم و با آن مانوسيم. ولي بعدها کسي يک نوع جالب از اين قصه را برايم تعريف کرد اين قصه چنين است.
خرگوش از باختن در مسابقه مايوس شد و به پيشگيري پس از عمل پرداخت(يعني به ريشه يابي علّت پرداخت) و فهميد که مسابقه را فقط به اين دليل باخته است که بيش از حد مطمئن ، بي دقت و باز برخورد کرده است.
اگر خرگوش همه چيز را براي خودش بديهي فرض نمي کرد ، لاک پشت مسابقه را از او نمي برد. بنابراين با لاک پشت قرار گذاشت که مسابقه ديگري بدهد. لاک پشت هم قبول کرد.
اين بار خرگوش بدون توقف از شروع تا پايان مسابقه دويد و چند مايل هم بيشتر رفت.
روح اين داستان ميگويد که : سريع و از پا ننشستن بهتر از آهسته و پيوسته رفتن است .
اگر در سازمانتان دو نفر داشته باشيد که يکي آهسته کار و روش مند و قابل انعطاف و ديگري سريع و در عين حال متکي به آنچه که انجام مي دهد حتما فرد سريع و متکي به خود بي وقفه و سريعتر از فرد آهسته کار و روش مند از نردبان سازماني بالا مي رود.
آهسته کار و پيوسته کار بودن خوب است ولي بهتر است سريع و متکي به خود بود.
ولي قصه اينجا تمام نمي شود. اين بار لاک پشت فکري کرد و متوجه شد که با اين روش راهي براي شکست دادن خرگوش وجود ندارد.
کمي فکر کرد و بعد با خرگوش قرار مسابقه ديگري گذاشت . اما در يک مسير نسبتا متفاوت ديگري.
خرگوش قبول کرد. مسابقه را شروع کردند. خرگوش با حفظ آن سرعت و چالاکي پايدارانه خود، با سرعت بسيار از جا کنده شد تا اينکه به رودخانه عريضي رسيد.
خط پايان مسابقه دو کيلو متر آن طرف تر بود.
خرگوش آنجا نشست و فکري کرد که چه کند. در اين ضمن لاک پشت آهسته رسيد و داخل رودخانه شد و شناکنان خود را به آنطرف رودخانه رساند و به پيشروي ادامه داد تا مسابقه را برد.
روح اين داستان به ما مي گويد که : اول هسته اصلي توان خود را بشناس و بعد زمين بازي را طوري عوض کن که با آن توان تناسب داشته باشد.
اگر سخن گوي خوبي در سازمان باشي مطمئن باش که مي تواني فرصتهايي خلق کني تا با ارائه آنها مديران پايين تر را قادر سازي که به شما توجه کنند.
اگر قدرت تجزيه و تحليل داري ، قدري تحقيق کن ، گزارش تنظيم کن و به سلسله مراتب بالا بفرست. کار کردن براساس قدرت و توانائيت نه فقط باعث مي شود که به تو توجه کنند بلکه فرصتهايي را براي رشد و ترقي ايجاد مي کند.
هنوز قصه تمام نشده
اين بار خرگوش و لاک پشت تا اندازه اي با هم دوست شدند و نشستند و قدري با هم فکر کردند. هر دو متوجه شدند که مسابقه آخر مي توانست بهتر برگزار شود.
بنا بر اين تصميم گرفتند مسابقه آخر را تکرار کنند و اين بار به صورت تيمي حرکت کنند.
آنها شروع کردند. اين بار خرگوش لاک پشت را تا رودخانه بر پشتش حمل کرد و در رودخانه لاک پشت شنا کنان خرگوش را به آن سو رساند.
در آن طرف رودخانه خرگوش دوباره لاک پشت را بر پشتش سوار کرد و با هم به خط پايان رسيدند. هر دو از نتيجه مسابقه خيلي راضي تر از قبل به نظر مي رسيدند.
نتيجه اخلاقي اينکه : بطور انفرادي درخشيدن و يا از هسته و توان دروني قوي برخوردار بودن خوبست اما به غير از اينکه بطور تيمي کار کنيد و توانٍ دروني خود را با توانٍ هسته فرد ديگر به پيش ببريد، هميشه زير سطح متوسط، عمل مي کنيد. زيرا هميشه موقعيتهايي پيش مي آيد که شما کار را درست انجام نمي دهيد ولي در کار گروهي همکار ديگر تان مي تواند کار را به خوبي تمام کند.
اساساً کار گروهي در باب رهبري موقعيتي است و به فرد اجازه مي دهد که از توان دروني اش براي کسب فرصتي به منظور رهبر شدن برخوردار شود. از اين قصه درسهاي بيشتري مي توان گرفت.
توجه داشته باشيد که نه خرگوش و نه لاک پشت ، پس از شکست دست از تلاش بر نمي داشتند. خرگوش تصميم گرفت سخت تر کار کند و پس از هر شکست به ميزان تلاشش بيفزايد. لاک پشت استراتژي خود را تغيير داد زيرا او تا آنجا که در توان داشت سخت تر کار مي کرد و در زندگي وقتي با شکست مواجه مي شد گاهي اوقات لازم بود سخت تر کار کند و بر تلاشش بيفزايد. گاهي بهتر است استراتژي را عوض کنيم و استراتژي ديگري را بيازمائيم وگاهي بهتر است از هر دو استراتژي بهره ببريم.
خرگوش و لاک پشت درس حياتي ديگري نيز گرفتند. وقتي رقابت عليه رقيب را متوقف مي کنيم و در عوض به رقابت عليه موقعيت مي پردازيم خيلي بهتر کار را اجرا مي کنيم.
وقتي روبرتو گويزتا در دهه 1980 مديريت کوکاکولا را به عهده گرفت با قدرت و توانٍ شديد با قدرت و توانٍ پپسي که رشد کوکاکولا را مورد تعرض قرار مي داد روبرو شد.
مديران اجرائي کوکاکولا ، پپسي زده شده بودند و تصميم گرفتند که نرخ سهام را هر بار يک درصد بالا ببرند.
گويزتا تصميم گرفت که از رقابت با پپسي دست بردارد و در عوض با افزايش رشد يک درصدي سهام، با پپسي رقابت کند.
گويزتا از مديران اجرائيش پرسيد که متوسط مصرف هر آمريکايي در هر روز چقدر است پاسخ دادند 14 انس. چقدر آن سهم کوکاکولاست؟ پاسخ دادند 2 انس. گويزتا گفت که کوکاکولا به سهم بزرگتري از اين بازار نياز دارد.
کاري که او کرد در اصل رقابت با پپسي نبود. او دنبال راهکار هاي ديگري به منظور وارد کردن اقلام جديد به بازار که مشتمل بر آب خوردن ، چاي، قهوه ، شير و آب ميوه رفت تا جايگزين 12 انس باقي مانده شود. ديگر بازار به نوشيدني که او احساس نياز مي کرد دسترسي مي يافت.
در پايان کوکاکولا ، ماشين هاي فروش آب ميوه و ديگر نوشيدنيها را در گوشه و کنار خيابانها نصب کرد. از آن زمان پپسي هيچ گونه مقابله و در گيري با کوکا نداشت.
خلاصه اينکه داستان خرگوش و لاک پشت مطالب زيادي را به ما آموزش دادند.
با توجه به مطالب بالا سرعت و پايداري هميشه آهستگي و سکون(بي رمقي) را مغلوب ميکند. در شرايط رقابتي کار کنيد.
از منابع موجود با کار تيمي بهره گيري کنيد زيرا هميشه تک روي و کار فردي منجر به شکست است. هرگز تسليم شکست نشويد. و در نهايت با موقعيت ها مقابله کنيد نه اينکه با واقعيات مقابله کنيد.
خلاصه اینکه استراتژیست باشید!
منبع :
CAC Management Consultants International
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: قصه مشهور خرگوش و لاک پشت

به نام خدا
روزی روزگاری مرد کشاورزی در مزرعه مشغول آبیاری بود.در همان وقت شاهین زیبایی که برای شکار یک خرگوش به زمین نزدیک شده بود، در دامی افتاد که مرد کشاورز برای به دام انداختن یک گراز وحشی که هر شب مزرعه ی او را لگدمال می کرد،کار گذاشته بود.
شاهین بیچاره جیغ می کشید و می خواست فرار کند اما نمی توانست. مرد کشاورز صدای شاهین را شنید،به طرفش آمد و همین که پروبال زیبای او را دید دلش به رحم آمد و او را آزاد کرد.
شاهین آزاد شد و به آسمان پرید و با خودش گفت:« حالا که مرد کشاورز به من رحم کرد و از دام نجاتم داد، من هم روزی محبتش را جبران می کنم.»شاهین هر روز بالای مزرعه پرواز می کرد و از آنجا مرد کشاورز را که سرگرم کار و تلاش بود،می دید.
یک روز مرد کشاورز به دیوار شکسته ای نزدیک مزرعه اش، تکیه داد.اوکلاهش را روی صورتش گذاشت و چشمانش را بست تا کمی استراحت کند. شاهین با چشمان تیزبینش متوجه شکافی در دیوار شد و فهمید که آن دیوار به زودی خراب می شود و روی مرد کشاورز می افتد. به فکر افتاد تا مرد کشاورز را از خطر آگاه کند. او با سروصدا به طرف مرد آمد و کلاه او را با چنگال هایش گرفت و چندین متر دورتر انداخت.مردکشاورز از جا برخاست وبه سوی کلاهش دوید.ناگهان از دیوار صدایی برخاست.کشاورز برگشت و پشت سرش را نگاه کرد. دیوار پشت سرش خراب شده بود.کشاورز فهمید که شاهین برای جبران لطف او این کار را کرده و با برداشتن کلاه،او را از دیوار دور کرده است. خدا را شکر کرد و گفت:«خدایا من به چشم خودم دیدم که لطف و مهربانی و کمک به دیگران هرگز بی پاداش نمی ماند.از تو که شاهین را برای کمک به من فرستادی سپاسگزارم و تو را شکر می کنم.»
***********************************************************
افسانه ی قدیمی به روایت مهری طهماسبی دهکردی
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان , قصه , داستان شاهین قدر شناس
کاربرگ داستان دینی ((تشت خاکستر))
واحد یادگیری آشتی و دوستی


روی دانلود کلیک کنید
موضوعات مرتبط: داستان ، واحدکار ، کاربرگ آموزشی
برچسبها: کاربرگ آموزشی
رسول خدا بدون اینکه عصبانی شوند سروروی خود را پاک می کردند ؛ لباسش را می تکاندند و به راه خود ادامه می دادند.
پیامبر قصدا هرروز از همان مسیر می رفتند تا شاید روزی آن مرد از کرده اش پشیمان شود.
روزی پیامبر هنگام عبور از آنجا دیدند که خبری از مرد و تشت خاکستر نیست.
تبسمی کردند و از همسایه آن مرد پرسیدند : خبری از رفیق ما نیست؟
همسایه مرد بی ادب گفت : مریض شده و در بستر بیماری خوابیده است.
پیامبر (ص) با روی گشاده و مهربان به عیادت آن مرد رفتند.
با او احوال پرسی کرده و برای سلامتی اش دعا کردند.
آن مرد از رفتار بدش با پیامبر (ص) بسیار پشیمان و شرمنده شد.
و گفت: من شما و دین شما ((اسلام)) را دوست دارم و می خواهم مسلمان شوم
پیامبر اورا بخشید و برایش دعا کرد . او برای همیشه از یاران پیامبر(ص) شد .
موضوعات مرتبط: داستان ، فلش کارت ، آموزه های دینی, قرآنی و مذهبی ، واحدکار
برچسبها: داستان دینی تشت خاکستر , داستان حضرت محمد , داستان دینی
برای دریافت فایل روی عکس کلیک کنید.
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کودکانه , داستان , داستان مرغ و تخم مرغهای رنگی
| فرشته ها | |
قصه
:
من و دايي عباس به خيابان رفته بوديم كه من ، يك خيابان پرنده فروشي ديدم . به دايي گفتم : « به دايي گفتم براي من دو تا پرنده كوچك مي خريد » دايي پرسيد : « مي خواهي با آن چه كني ؟» گفتم : « مي خواهم آن ها را در يك قفس كوچك و قشنگ نگه دارم .» دايي گفت :« در خانه حضرت علي (ع) مرغابي هايي بودند كه آن ها را كسي به امام حسين (ع) هديه داده بود . يك روز حضرت علي به دخترشان گفتند : اين ها زبان ندارندكه وقتي گرسنه يا تشنه مي شوند بتوانند چيزي بگويند يا از تو چيزي بخواهند . آن ها را رها كن تا از آن چه خدا روي زمين آفريده ، بخورند و آزاد باشند .» به پرنده هاي بيچاره نگاه كردم . به دايي گفتم :« دو تا پرنده برايم مي خريد؟» دايي گفت : قفس هم مي خواهي ؟» گفتم :« نه ! مي خواهم آن ها را آزاد كنم .» دايي گفت :« در روز تولد حضرت علي (ع) تو با آزاد كردن پرنده ها ، قشنگترين هديه را به ايشان مي دهي .» من و دايي دو تا پرنده خريديم و آن ها را آزاد كرديم . پرنده ها پر زدند و به آسمان رفتند ، دور دور ، جايي نزديك فرشته ها . فرستنده والدین نيوشا عكاشه | |
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان فرشته ها
داستان کودکانه خرگوش
خورشید خانم یواش یواش پشت کوه ها می رفت. کم کم هوا تاریک می شد و ستاره ها یکی یکی توی آسمان می آمدند. در گوشه ی یک جنگل بزرگ، خرگوش کوچولوی خاکستری رنگی زندگی می کرد که بعد از پشت سرگذاشتن یک روز شاد برای خواب آماده می شد.

اول دندان های قشنگ و سفیدش را مسواک زد و بعد به مامان و باباش شب بخیر گفت و آن ها را بوسید. زیر یک قارچ قرمز بزرگ، با خال خال های سفید دراز کشید. سرش را روی بالشی از علف های خشک شده گذاشت و مثل هر شب سرگرم تماشای ماه و ستاره ها شد. ستاره ها به خرگوش کوچولو چشمک می زدند.

پلک هایش آرام آرام سنگین شده بودند که یک دفعه صدایی شنید، جیر جیر جیر!
صدا از پشت بوته ی تمشک می آمد. خرگوش کمی ترسید و چشم هایش گرد شد. ناگهان صدای جیر جیر نزدیک تر شد و برگ های پایینی بوته شروع به خش خش کردند. خرگوش خیلی ترسیده بود. با خودش فکر کرد شاید یک حیوان بزرگ می خواهد به او حمله کند. با دست های کوچکش چشم هایش را گرفت. صدای جیرجیر نزدیک و نزدیک تر شد.

یک دفعه صدا قطع شد. خرگوش دست ها را از روی چشم هایش برداشت و حشره کوچولویی را دید که به او نگاه می کرد. خرگوش پرسید: « تو یک حیوون بزرگ رو این جا ندیدی که جیرجیر بکنه؟ » حشره کوچولو گفت: « جیرجیر! جیرجیر! » خرگوش کوچولو تعجب کرد و خنده اش گرفت. حشره به خرگوش گفت: « من جیرجیرکم، تازه به این جا آمده ام. می خواهم زیر این بوته ی تمشک استراحت کنم. اگر ترسیدی منو ببخش. »

بعد ادامه داد: « آخه من شب ها عادت دارم جیرجیر کنم. معنیش اینه که الآن همه جا امنه و این دور و بر خبری نیست و راحت می تونیم استراحت کنیم! »
خرگوش گفت: « چه خوب. حالا من یه دوست جدید پیدا کردم. » جیرجیرک کنار خرگوش نشست و با هم به ستاره ها نگاه کردند. جیرجیرک شروع به زمزمه ی یک آهنگ کرد که خرگوش خیلی از آن آهنگ خوشش آمد.
ستاره های زیبا بتابید بتابید به جنگل پر درخت بتابیدبتابید
کنار ماه که هستید قشنگید قشنگید دوستی ما دو تا رو ببینیدببینید
همین طور که جیرجیرک شعر می خواند پلک های خرگوش کوچولو سنگین و سنگین تر شد و خوابش برد.

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 1 (گروه سنی 6 تا 8 سال -نوآموز)
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان خرگوش؛ داستان
گاهی وقت ها
![]()
داستان کوتاه
صبح عاشورا، مردی از چادر بیرون آمد و دست روی پیشانی اش گذاشت و به وسط بیابان کربلا نگاه کرد. باد تندی می وزید و به او اجازه نمی داد تا از دور تشخیص دهد که چه کسی این موقع صبح ، به بیابان آمده. نزدیک که شد، امام حسین را شناخت که کمر خم کرده بود روی دشت. دست های امام پر بود از خار و خاشاک. سلام کرد ولی سوال نپرسید. امام به مرد لبخند زد و مرد جواب لبخندش را داد. به عبای سبز امام نگاه کرد و فکر کرد این عبا، سبز می ماند یا به خون، تغییر رنگ می دهد؟ بغض گلوی مرد را فشار داد.
مرد بدون درخواست امام، خارها را از دست او گرفت. خارها نازک بودند ولی با کمی فشار، سوزش را در دستانش حس می کرد. امام به سوی دیگر بیابان حرکت کرد. دوباره خم شد و بقیه ی خارها را جمع کرد. همان طور که دستهایش دوباره از خارها پر می شد، رو به مرد گفت: دستهایت می سوزند؟
مرد جواب داد: کمی. امام گفت: اگر روی این خارها، پا برهنه بدوی چه؟ مرد بدون تامل گفت: "تحملش را ندارم". چشمهای امام پر از اشک شد. و به سختی مرد را می دید: "آن ها می دوند. توی همین بیابان. روی همین خارها... محکم پایشان را روی اینها می گذارند..." مرد سر تکان داد و بی اختیار خارها را کمی در دستانش فشار داد: امام سرش را پایین انداخت: "زن ها و دخترهای کوچک ما... می دوند. وقتی که ما کشته شده ایم و این جا با خون ما یکرنگ شده..."
اشک های امام روی خارها ریخت و خارها خیس شدند. خارهای توی دست مرد هم با خون، قرمز شد.
منبع:http://some-times.blogfa.com/
موضوعات مرتبط: مناسبتهای مذهبی _ ملی (تبریک _تسلیت) ، داستان ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسبها: داستان عاشورایی
يكي داشت؛ يكي نداشت. پيرزني سه تا دختر داشت كه هر سه را شوهر داده بود و خودش مانده بود تك و تنها.
روزي از روزها از تنهايي حوصله اش سر رفت. با خودش گفت: «از وقتي دختر كوچكترم را فرستاده ام خانه بخت, خانه ام خيلي سوت و كور شده, خوب است بروم سري بزنم به او و آب و هوايي عوض كنم.»
پيرزن پاشد چادرچاقچور كرد؛ عصا دست گرفت و راه افتاد طرف خانه دختر تازه عروسش كه بيرون شهر, بالاي تپه اي قرار داشت.
چشمتان روز بد نبيند! از دروازه شهر كه پا گذاشت بيرون گرگ گرسنه اي جلوش سبز شد. پيرزن تا چشمش افتاد به گرگ, دستپاچه شد و سلام بلند بالايي كرد.
گرگ گفت «اي پيرزن! كجا مي روي؟»
پيرزن گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
گرگ گفت «بي خود به خودت زحمت نده. چون من همين حالا يك لقمه ات مي كنم.»
پيرزن گفت «يك لقمه پوست و استخوان كه سيرت نمي كند؛ بگذار برم خانه دخترم؛ چند روزي خوب بخورم و بخوابم, تنم گوشت تر و تازه بيارد و حسابي چاق و چله بشوم, آن وقت من را بخور.»
گرگ گفت «بسيار خوب! اما يادت باشد من از اينجا جم نمي خورم تا تو برگردي.»
پيرزن گفت «خيالت تخت باشد. زود برمي گردم.»
و راه افتاد.
چند قدم كه رفت پلنگي, مثل اجل معلق پريد جلوش و پرسيد «كجا مي روي پيرزن؟»
پيرزن از ترس جانش تعظيم كرد و گفت «مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
پلنگ گفت «زحمت نكش؛ چون من خيلي گرسنه ام و همين حالا بايد تو را بخورم.»
پيرزن گفت «يك لقمه پيرزن كجاي شكمت را پر مي كند؟ بگذار برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و خوب بخوابم, حسابي چاق وچله بشوم, آن وقت برمي گردم اينجا, من را بخور.»
پلنگ گفت «بدفكري نيست. تا تو برگردي, من دندان رو جگر مي گذارم و همين دور و بر مي پلكم.»
پيرزن گفت «زياد چشم به انتظارت نمي گذارم؛ زود برمي گردم.»
و باز به راه افتاد؛ اما هنوز به خانه دخترش نرسيده بود كه شيري غرش كنان جلوش را گرفت. پيرزن از ترس سر جاش خشكش زد و اته پته كنان سلام كرد و جلو شير افتاد به خاك.
شير گفت «كجا داري مي روي پيرزن؟»
پيرزن گفت «دارم مي روم خانه دخترم. چلو بخورم؛ پلو بخورم؛ مرغ و فسنجان بخورم؛ خورش متنجان بخورم؛ چاق بشوم؛ چله بشوم.»
شير گفت «نه. نمي گذارم؛ چون شكم من از گشنگي افتاده به غار و غور و همين حالا تو را مي خورم.»
پيرزن گفت «اي شير! تو سلطان جنگلي؛ دل و جگر گاو نر ران گورخر هم شكمت را سير نمي كند؛ تا چه رسد به من پيرزن كه يك چنگ پوست و استخوان بيشتر نيستم؛ صبر كن برم خانه دخترم, چند روزي خوب بخورم و بخوابم, حسابي چاق و چله بشوم و برگردم. آن وقت من را بخور.»
شير گفت «برو! اما زياد معطل نكن كه خيلي گشنه ام.»
پيرزن گفت «زياد چشم به راهت نمي گذارم.»
و راهش را گرفت رفت تا به خانه دخترش رسيد.
دختر و دامادش خوشحال شدند. وقت شام پيرزن را بالاي سفره نشاندند و پلو و خورش و ميوه و شربت جلوش گذاشتند و موقع خواب براش رختخواب ترمه پهن كردند.
پيرزن سه چهار روز خورد و خوابيد. وقت برگشتن به دخترش گفت «برو يك كدو تنبل بزرگ براي من بيار.»
دختر رفت كدوي بزرگي آورد.
پيرزن گفت «در جمع و جوري براي كدو بساز و توي كدو را خوب خالي كن.»
دختر پرسيد «براي چه اين كار را بكنم؟»
پيرزن هر چه را كه موقع آمدن براش پيش آمده بود شرح داد و آخر سر گفت «وقتي خواستم برم, مي روم توي كدو؟ تو هم ببرم بيرون هلم بده و قلم بده.»
دختر توي كدو را خوب خالي كرد. پيرزن رفت تو كدو و دختر كدو را برد بيرون و از سرازيري جاده قلش داد پايين.
كدو قلقله زن قل خورد تا رسيد نزديك شير.
شير تا ديد كدو دارد مي آيد, پريد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
شير گفت «خيلي خوب.»
و كدو را قل داد و ول داد.
كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك پلنگ.
پلنگ تا ديد كدو دارد مي آيد, رفت جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
پلنگ هم گفت «خيلي خوب!»
و كدو را قل داد و ول داد.
كدو قل خورد و قل خورد تا رسيد نزديك گرگ.
گرگ تا ديد كدو دارد مي آيد, دويد جلو گفت «كدو قلقله زن! نديدي پيرزن؟»
كدو گفت «والله نديدم؛ بالله نديدم؛ به سنگ تق تق نديدم؛ به جوز لق لق نديدم؛ قلم بده؛ ولم بده؛ بگذار برم.»
گرگ صداي پيرزن را شناخت. گفت «سر من كلاه مي گذاري؟ تو همان پيرزني هستي كه قرار بود بخورمت. حالا رفته اي توي كدو.»
گرگ شروع كرد به سوراخ كردن كدو و همين كه از اين ور كدو رفت تو, پيرزن دركدو را ورداشت و از آن ور كدو آمد بيرون. دويد توي خانه اش و در را پشت سرش بست.
منبع:فرهنگسرا
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کودک , داستان کدو قلقله زن , قصه های کودکانه
| ادامه داستان |
خواهر و برادر مانند هر روز کنار هم نشستند و آرام و با دقت تکلیف مدرسه را انجام دادند. علی فکر می کرد پدرش ماشین اسباب بازی برایش می خرد و زهرا دوست داشت، پدرش عروسکی با لباس صورتی بخرد.
ناگهان زهرا از خواب بیدار شد و شروع کرد به گریه کردن و می گفت: من عروسک با لباس صورتی می خوام. رنگ آبی رو دوست ندارم.
پدر گفت: پسرم امروز یه حدیث از امام رضا (ع) یاد گرفتم که برات میگم. امام رضا (ع) می فرمایند: برادر بزگتر مانند پدر در خانواده است. حالا که من خونه نیستم تو مرد خونه ای، پس باید خواهرت رو نوازش کنی و بگی بابایی خیلی زود بر می گرده و یه عروسک خوشگل برات می خره. آفرین پسرم. مواظب خواهر و مادرت باش، من زودی بر می گردم. خدانگهدار.
|
منبع:پایگاه اطلاع رسانی قدس رضوی
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان کودک , داستان پدر کوچک , قصه های کودکانه
قصه گوی کودکان در کربلا
اسلمبنعمرو غلام امام حسین(ع) بود که امام او را به فرزندش علیبنالحسین(ع) بخشیده بود.
اباعبدالله(ع) خیلی دوستش داشت ایرانی و سفیدپوست بود، خیلی خوشقامت و خوشسیما. در راه کربلا کودکان به قصههایش گوش میدادند و شعرهایی را که برایشان میخواند زمزمه میکردند و در کربلا هم این اسلم بود که هراس از دل بچهها میگرفت و آنها را آرامش دعوت میکرد.
همه تعجب کرده بودند. از او پرسیدند: چرا برگشتی؟ گفت: فراموش کردم از دوستان کوچکم خداحافظی کنم.
.موضوعات مرتبط: داستان ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسبها: داستان کودک؛ داستان مناسبتی؛ داستان عاشورا
در خرابه شام چه گذشت؟
در مدینه منوره دختربچهای به بیماری سختی مبتلا شد، و پزشکان از درمان او عاجز ماندند. پدر و مادر آن دختر او را نزد خانوادة علی علیهالسلام آورده و درخواست دعا کردند. در آن تاریخ فاطمه زهرا زنده بود و امام حسین دوران کودکی خود را میگذرانید. علی علیهالسلام خطاب به فرزندش حسین فرمود: «دست خود را بر سر این کودک بیمار بکش، انشاءالله خداوند او را شفا دهد.»
زینب سلاماللهعلیها از او سؤال کرد: «این طعام چیست؟! اگر صدقه است بر ما حرام است. او جواب داد: صدقه نیست بلکه نذر است. چه نذری است ؟ »
موضوعات مرتبط: داستان ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسبها: داستان مناسبتی , داستان عاشورایی

این داستان به قلم یک دختر نه ساله به نام پریا است
........................................................
شلوار نمکی
من یک شلوار هستم.

در خانه ای زندگی می کنم، اسم صاحب من رزا است.
رزا مرا خیلی دوست دارد چون یک دانه شلوار دارد که آن هم من هستم. روزی از روزها دلم گرفته بود و دلم می خواست بیرون بروم. اتفاقا همان روز رزا می خواست به دریاچه ی ارومیه برود.

او تصمیم گرفت مرا بپوشد. خوشحال شدم و صبر کردم تا رزا به دریاچه برود. با هم به دریاچه رفتیم.
رزا در آب بازی کرد و سنگهای نمکی پیدا کرد. کم کم احساس کردم دارم سنگین می شوم. وقتی رزا از آب بیرون آمد من سفت شدم و نمی توانستم تکان بخورم. رزا از من که نمکی شده بودم خوشش آمد و خندید، من هم از خنده ی او خنده ام گرفت. چند روز مرا همان طور نگه داشت اما بعد از چند روز که دید شلواری ندارد مرا شست و من می توانستم دوباره تکان بخورم.
نویسنده : پریا ( 9ساله )
موضوعات مرتبط: داستان
برچسبها: داستان شلوار نمکی
خرگوش سفید و چاقی بود که زیاد دروغ می گفت. او دوست داشت که همه حیوانات باور کنند، خرگوش عجیبی است.
خرگوش، روزی وارد جنگلی سبز و کوچک شد. همینطور که سرش را بالا گرفته بود و شاخ و برگ درختهای بلند را نگاه میکرد، یک سنجاب را دید.
سنجاب، مشغول درست کردن لانهای توی دل تنه درخت بود.
بقیه در ادامه مطلب
موضوعات مرتبط: داستان
ادامه مطلب






























