( قصه )من دیگه خجالت نمی کشم…

ba1418

احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش می رفت پارک اما وقتی می رسیدن اونجا از کنار مامانش تکون نمی خورد و نمی رفت با بچه ها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش می گفت پسرم برو با بچه ها بازی بکن فایده ای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دست هاش یه لک قهوه ای بزرگ بود، اون همیشه فکر می کرد که اگه بقیه بچه ها دستش رو ببینن مسخره اش می کنن بخاطر همین همیشه خجالت می کشید و دوست نداشت که با هم سن و سال های خودش بازی کنه.
یه روز احسان به مامانش گفت: من دیگه پارک نمیام. مامان احسان گفت: چرا پسرم؟

احسان گفت: من خجالت می کشم با بچه ها بازی کنم آخه اگه برم پیششون اون ها من رو بخاطر لکی که روی دستم هست مسخره می کنن. مامان احسان گفت: تو از کجا میدونی که بچه ها مسخره ات می کنن؟ مگه تا حالا رفتی با بچه ها بازی کنی؟ احسان جواب داد: نه.

مامان احسان کوچولو اون رو بغل کرد و گفت: حالا فردا که رفتیم پارک با هم می ریم پیش بچه ها تا ببینی اون ها تو رو مسخره نمی کنن ودوست دارن که باهات بازی کنن.

روز بعد وقتی احسان و مامانش رسیدن به پارک باهم رفتن پیش بچه ها. مامان احسان به بچه هایی که داشتن با هم بازی می کردن سلام کرد وگفت: بچه ها این آقا احسان پسر من و اومده که با شما بازی کنه. یکی ازبچه ها که از بقیه بزرگ تر بود جلو اومد و رو به احسان کوچولو گفت: سلام اسم من نیماست، هر روز تو رو می دیدم که با مامانت میای پارک اما هیچ وقت ندیدم که بیای با ما بازی کنی حالا اگه دوست داری بیا تا با بقیه بچه ها آشنا بشی. احسان کوچولو به مامانش نگاهی کرد و رفت. بعد از مدتی مامان احسان رفت دنبالش تا با هم برگردن خونه.

وقتی احسان کوچولو مامانش رو دید با خوشحالی دوید سمت مامانش و گفت: مامان من با بچه ها بازی کردم و خیلی خوش گذشت تازه هیچ کس هم من رو مسخره نکرد. مامان احسان لبخندی زد وگفت: دیدی پسرم تو هم می تونی با بچه ها بازی کنی و هیچ کس مسخره ات نمیکنه. همه بچه ها با هم فرق هایی دارن اما این باعث نمیشه که نتونن با هم باشن و با هم دیگه بازی کنن.

از اون روز به بعد احسان کوچولو دوست های تازه ای پیدا کرده بود که در کنار اون ها بهش خوش می گذشت و در کنار هم خوشحال بودن.

منبع:tebyan


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان , داستان کودکانه , قصه ی من دیگه خجالت نمی کشم , کودک و خجالت

تاريخ : 2013/9/1 | 13:18 | نویسنده : بهلولی |

فرشته کوچولو گفت: « سلام، اگر این درخت بلوط را قطع نکنی سه تا از آرزوهای خودت یا همسرت را برآورده می کنم. » سپس ناپدید شد. مکس هم از آن درخت صرف نظظر کرد و به سراغ درخت دیگری رفت. او تمام روز را به سختی کار کرد. وقتی به خانه برگشت، آن قدر خسته بود که موضوع فرشته و سه آرزویش را فراموش کرده بود. وقتی وارد خانه شد از همسرش پرسید: « شام چی داریم؟ » السا جواب داد: « سوپ سیب زمینی. آن قدر پول نداریم که بخواهیم گوشت بخریم و باهاش غذا درست کنیم. »
مکس غرغرکنان گفت: « دوباره...نه...داریم شبیه سیب زمینی می شویم. کاشکی می شد برای تنوع هم که شده یک کم سوسیس می خوردیم. »

به محض اینکه مکس این حرف را زد، یک سوسیس بزرگ با صدای بلندی روی میز ظاهر شد. ظاهر شدن سوسیس باعث شد، مکس به یاد فرشته بیافتد و بعد همه چیز را در مورد سه آرزو به همسرش گفت.

وقتی که حرف هایش تمام شد السا از عصبانیت سرخ شده بود. پس گفت: « مرد احمق، تو یکی از آرزوهای با ارزش را به خاطر یک سوسیس از بین بردی. کاش اون سوسیس به دماغت می چسبید تا کمی دلم خنک می شد. » در همان موقع یک صدای دیگر آمد و سوسیس از روی میز بلند شد و به طرف دماغ مکس رفت و به صورت مکس چسبید. وقتی که مکس شروع به حرف زدن کرد انگار که به شدت سرماخورده بود. مکس گفت: « نگاه کن چه کار کردی. حالا بیا و کمک کن تا این را از صورتم بکنم. »

السا خیلی تلاش کرد ولی سوسیس سفت و سخت به صورت مکس چسبیده بود. بعد از این که السا مدتی تلاش کرد و نتوانست سوسیس را از صورت او جدا کند، خسته شد و گفت: « حالا بیا آرزو کنیم که همه ی طلاها و جواهرات جهان را داشته باشیم و از زندگی لذت ببریم. » مکس جواب داد: « احمق نشو! چه جوری وقتی همه من را دماغ سوسیسی صدا می کنند می تونم از زندگی لذت ببرم؟ کاش این سوسیس به صورتم نچسبیده بود. » با یک صدای دیگر سوسیس ناپدید شد و سومین آرزوی آن ها هم تمام شد. مکس و السا نشستند و سوپ سیب زمینی شان را خوردند و در مورد این که چه کسی اشتباه کرده صحبت کردند. اما آن ها فراموش کرده بودند اگر با اولین آرزویشان که سوسیس ظاهر شد، آن را می خوردند، هنوز برای دو آرزوی دیگر فرصت داشتند. راستی اگر سه تا آرزوهای تو هم برآورده می شدند چه آرزوهایی می کردی؟

تصویرگر: ساناز کریمی طاری

منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 6 (کودک)

صفحات 24 و 25


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان کودکانه , قصه , داستان , قصه کودکانه فرشته

تاريخ : 2012/12/31 | 17:4 | نویسنده : بهلولی |

داستان کودکانه کج ها به صاف


پسری صبح که از خواب بیدار شد، دوست داشت همه ی چیزهای کج را صاف کند. اولین چیزِ کج، قاب عکس روی دیوار بود. پسر آن را صاف کرد. بعد رفت سراغ کمد که کمی کج بود. قالیچه را هم که کمی کج بود صاف کرد.

توی خانه که همه چیز صاف شد، پسر بیرون رفت. کنار پیاده رو، دوچرخه ای کج پارک شده بود. پسر دوچرخه را صاف پارک کرد. رفت و رفت تا رسید به یک رستوران. از پنجره ی رستوران دید که رومیزی ها کج شده اند. رفت و رومیزی ها را صاف کرد. گدایی، کنار خیابان کجکی راه می رفت. راه رفتن او را درست کرد.

روزنامه فروشی روزنامه هایش را کج چیده بود. آن ها را صاف کرد. درختی کج شده بود، آن را هم درست کرد. برجِ بلند شهر کج شده بود پسر آن را صاف کرد و خوش حال و خندان به خانه برگشت. مادرش او را دید و خندید. پرسید: « کلاهت را چرا کج گذاشته ای؟! »

پسر خندید و کلاهش را صاف کرد و صاف رفت سر یخچال.

نویسنده: فریبا کلهر

تصویرگر: نیلوفر برومند


برای دیدن این صفحه در ابعاد بزرگتر روی عکس بالا کلیک کنید

منتشر شده در شماره 8 نبات کوچولو - صفحه16
موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان کودکانه کج ها به صاف , داستان کودکانه

تاريخ : 2012/12/30 | 1:4 | نویسنده : بهلولی |

برای دریافت فایل روی عکس کلیک کنید.



مرغ و تخم های رنگی


موضوعات مرتبط: داستان
برچسب‌ها: داستان کودکانه , داستان , داستان مرغ و تخم مرغهای رنگی

تاريخ : 2012/12/10 | 16:16 | نویسنده : بهلولی |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.