گاهی وقت ها

داستان کوتاه

 صبح عاشورا، مردی از چادر بیرون آمد و دست روی پیشانی اش گذاشت و به وسط بیابان کربلا نگاه کرد. باد تندی می وزید و به او اجازه نمی داد تا از دور تشخیص دهد که چه کسی این موقع صبح ، به بیابان آمده. نزدیک که شد، امام حسین را شناخت که کمر خم کرده بود روی دشت. دست های امام پر بود از خار و خاشاک.  سلام کرد ولی سوال نپرسید. امام به مرد لبخند زد و مرد جواب لبخندش را داد. به عبای سبز امام نگاه کرد و فکر کرد این عبا، سبز می ماند یا به خون، تغییر رنگ می دهد؟ بغض گلوی مرد را فشار داد.

مرد بدون درخواست امام، خارها را از دست او گرفت. خارها نازک بودند ولی با کمی فشار، سوزش را در دستانش حس می کرد. امام به سوی دیگر بیابان حرکت کرد. دوباره خم شد و بقیه ی خارها را جمع کرد. همان طور که دستهایش دوباره از خارها پر می شد، رو به مرد گفت: دستهایت می سوزند؟

مرد جواب داد: کمی. امام گفت: اگر روی این خارها، پا برهنه بدوی چه؟ مرد بدون تامل گفت: "تحملش را ندارم". چشمهای امام پر از اشک شد. و به سختی مرد را می دید: "آن ها می دوند. توی همین بیابان. روی همین خارها... محکم پایشان را روی اینها می گذارند..." مرد سر تکان داد و بی اختیار خارها را کمی در دستانش فشار داد:  امام سرش را پایین انداخت: "زن ها و دخترهای کوچک ما... می دوند. وقتی که ما کشته شده ایم و این جا با خون ما یکرنگ شده..."

اشک های امام روی خارها ریخت و خارها خیس شدند. خارهای توی دست مرد هم با خون، قرمز شد.

منبع:http://some-times.blogfa.com/


موضوعات مرتبط: مناسبتهای مذهبی _ ملی (تبریک _تسلیت) ، داستان ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسب‌ها: داستان عاشورایی

تاريخ : 2012/11/25 | 13:34 | نویسنده : بهلولی |

در خرابه شام چه گذشت؟

در مدینه منوره دختربچه‌ای به بیماری سختی مبتلا شد، و پزشکان از درمان او عاجز ماندند. پدر و مادر آن دختر او را نزد خانوادة علی علیه‌السلام آورده و درخواست دعا کردند. در آن تاریخ فاطمه زهرا زنده بود و امام حسین دوران کودکی خود را می‌گذرانید. علی علیه‌السلام خطاب به فرزندش حسین فرمود: «دست خود را بر سر این کودک بیمار بکش، ان‌شاءالله خداوند او را شفا دهد.»



امام حسین علیه‌السلام دست نوازش مسیحیایی‌اش را بر سر آن کودک کشید و وی دردش شفا یافت و به سلامت به خانه برگشت. زمانی تقدیر الهی او را به شامات کشاند و در فراق امام و خاندانش می‌سوخت و آرزو داشت که این خاندان را بار دیگر زیارت کند. او نذر کرده بود که به هر غریب و اسیری طعام دهد تا بلکه خداوند زیارت حسین و اهل‌بیت او را بار دیگر نصیب او کند. روزی طبق نان‌ و خرما بر سر گرفت و راهی خرابه‌های شام گشت تا مانند سایر اسیران از اسرای کربلا نیز پذیرایی کند.

زینب سلام‌الله‌علیها از او سؤال کرد: «این طعام چیست؟! اگر صدقه است بر ما حرام است. او جواب داد: صدقه نیست بلکه نذر است. چه نذری است ؟ »



او ماجرای مریضی و نذر خویش را بازگو کرد. چشمان زینب پر از اشک شد و خود را معرفی کرد و سر بریده‌ی حسین علیه‌السلام را که از بالای درگاه کاخ یزید آویزان بود نشان داد و خاندان ساکن در خرابه را معرفی کرد. زن چون سخنان زینب را شنید ضجه‌ای‌ زد و بی‌هوش افتاد. پس از به هوش آمدن، فضای خرابه را با شیون خود پر کرد و با همان حال وفات یافت. وضع رقت‌بار زینب در خرابه، در مسیر شام و در دوران اسارت هر بیننده‌ای را مبهوت می‌کرد. زینب همه‌ی این ناگواری‌ها را تحمل کرد تا آیین جدش دستخوش تحریف نگردد.
موضوعات مرتبط: داستان ، محرم - تاسوعا-عاشورا - امام حسین-ماه صفر-امام رضا
برچسب‌ها: داستان مناسبتی , داستان عاشورایی

تاريخ : 2012/11/22 | 16:8 | نویسنده : بهلولی |
.: Weblog Themes By Bia2skin :.