شعر مترسک
در سوز هر زمستان در گرمای تابستان اوست تنهای بستان بیچاره ی پریشان
از دست این کلاغان داده ز دست رفیقان از دوری و فراقش گریه کند بدین سان
سحر به بوی نانی بیددار گشته آسان صبحانه ی خودش را آغاز کرده بی نان
شاید دلش شکسته از رنج و درد دوران کیست شود رفیقش در گرمی بیابان
هم صحبتش شده است صدای یک دلیجان نمی آید کلاغی به این شهر پریشان
صاحب این مترسک فردی است پیر و بیجان توان آن ندارد سامان دهد به بستان
شاید کسی بیاید از دورها شتابان چاره کند به حال مترسک ناتوان
شعراز اکبر علیوند
موضوعات مرتبط: شعرو سرود
برچسبها: شعروسرود , شعرمترسک , مترسک مزرعه
تاريخ : 2013/9/16 | 13:55 | نویسنده : بهلولی |

